جمعه ۲۸ مهر ماه ۹۶
روز چهارشنبه بابا سر کار نرفت و با مامان و من رفتیم چند تا بیمارستان رو ببینیم ، تا بونیم که داداشم تو کدوم بیمارستان بدنیا بیاد بعد از اون رفتیم با هم بیرون غذا خوردیم و همونجا هم من با بابام کلی بازی کردم. یه چیز جالبی که من گفتم و بابام خیلی خوشش اومد این بود که توی رستوران لگو شرکتی که بابا توش کار میکنه رو زده بودن رو دیدم و فورا شناختم. بعد از اون اومدیم خونه و من طبق معمول تلویزیون و بازی و نقاشی گذروندم تا شب شد و خوابیدیم. صبح پنجشبه با بابام و مامانم رفتیم ادارهشون برای استعلاجی مامانم ، خلاصه روز پنجشنبه تا ظهر بر همین منوال گذشت تا عصری که خواستیم بریم برای نی نی مون لباس بخریم و خریدمون هم حدود ۴ - ۵ ساعت طول کشید. بعدش هم رفتی...
نویسنده :
مامان و بابا
23:22